کودک من دنیای من

هفته آخر و ویزیت خانم دکتر

دختر گلم با بابائی رفتیم پیش خانم دکترم گفت خدا رو شکر همه چی خوبه و نامه برای بیمارستان دادن که من روز 7 مهر ساعت 7 صبح برم بیمارستان بستری شم گفت تا ساعت 11 شما عشقم بغلمی باورم نمیشه خیلی هیجان داریم خدا کنه خیلی زود 7 مهر بیاد دلم برای دیدنت لک زده بابا هم میگه خیلی دلش میخاد زودتر دخملش رو ببینه تازه خاله هات هر سه شون این جمله رو بهم گفتن که دوست دارن زودی شما رو ببینن دیشب خاله مهین هم میگفت برا دیدنش کلی ذوق و البته هیجان دارم همشون گفتن روز بیمارستان ما رو تنها نمیزارن انشا الله برای همشون جبران کنم البته عمه جونها هم هر وقت به بابا جونت زنگ میزنن حال من و شما رو میپرسن ولی من چون ایرانسل ندارم هیچکدومشون بهم زنگ نمیزنن ...
30 شهريور 1394

کادو تولد بابا جونی به دخملش

دختر گلم بابائی برای شما یک گردنبند سفارش داده بود با اسم تانیا بلاخره تصمیم گرفتیم اسم شما رو بزاریم تانیا چون از نیلا خیلی خوش معنی تر بود خلاصه دیشب طلا ساز به بابائی زنگ زد گفت گردنبند دخترمون حاضره و با هم رفتیم گرفتیمش خیلی ناز شده بود ضمنا برا منم یک جفت گوشواره خوشگل خرید بابات منو و شما رو خیلی دوست داره الهی سایش تا اخر عمر رو سرمون باشه گلم هر دوتون رو دوست دارم عاشقتونم اینم عکس گردنبد دخملم سلیقه بابا جونی   ...
30 شهريور 1394

آخرین خریدهای دخترکم

دخمل مامان نمیدونی چقدر برای اومدنت لحظه شماری میکنیم کاش زودتر بیای پیشمون فقط 20 روز دیگه مونده وای چقدر زیاد کاش دو روز مونده بود هفته پیش خاله شهناز اومد رفتیم دور بزنیم باز برای دخمل قشنگم یک لباس زمستونی ترک خوشکل با یک جفت بوت همون رنگی خریدیم خیلی خوشگلن و مشخصه حسابی گرمه گرون بود ولی فدای سر دخمل نازم دیگه برات یک وان و سبد و لگن لباس نوزاد گرفتیم رنگ صورتی خیلی با مزه هستن کی باشه ببینم داری تو وانت آب بازی میکنی مامان جون  رابط بین گوشی و کامپیوتر غیب شده پیداش کنم عکسای خرید جدیدمون رو برات میزارم خیلی دوست دارم هم من هم باباجونی عاشقتیم لباس زمستونی اینم بوت رنگ خودش ست وان دخملم دو تا از کفشا هم جدید بو...
21 شهريور 1394

درد دل با دختر نازم

دختر گلم روز سه شنبه صبح که میخاستم از خونه بیام دفتر مادر جون گفتن برا ظهر عمه و عمو میان خونمون منم خیلی خوشحال شدم و گفتم یک نهار تپل درست کنین و با خوشحالی رفتم سر کار مهمونا اومدن و بابائی زحمت کشیدن به مادر جون گفتن در اتاق دخترکم رو قفل کنید کسی نره توش تا خودم و همسرم و نیلا هم باشیم بعد همه با هم ببینیم ولی مادر جون اتاق دختر قشنگم رو به مهمونا نشون داد یک کوچولو دلخور شدم چون دوست داشتم خودم و بابائی هم حضور میداشتم تا همراه عمو و عمه کلی ذوق میکردیم ولی خوب نشد ولی اشکال نداره  نهار خوردیم و عصر همه رفتن بیرون بگردن منم دوباره اومدم دفتر همراه بابائی و شب با بابا جون برگشتیم خونه همزمان مهمونا هم رسیدن و یک شام حاضری درست کرد...
21 شهريور 1394
1